قواعد فقهیه – جلسه دهم – نسبت سایر ولایات با اصل عدم ولایت بر غیر – کلام بعض الاعلام در حکومت چهار اصل بر اصل عدم ولایات   

جلسه ۱۰ – PDF

جلسه دهم 

نسبت سایر ولایات با اصل عدم ولایت بر غیر – کلام بعض الاعلام در حکومت چهار اصل بر اصل عدم ولایات    

۱۴۰۱/۰۸/۲۱

         

خلاصه جلسه گذشته

ادله اصل عدم ولایت بر غیر معلوم شد و اعتبار و مشروعیت آن ثابت گردید. لکن مسأله مهمی که اینجا باید به آن پرداخته شود، این است که این یک اصل اولی است یا ثانوی؛ این سؤال بسیار مهمی است. اگر گفتیم اصل اولی است، یعنی ثبوت ولایت برای هر کسی نیازمند دلیل و بیان چگونگی استثنا و تخصیص است. اگر گفتیم یک اصل ثانوی است، یعنی اصل یا اصولی مقدم بر این و در رتبه قبل از این یا در رتبه هم عرض با این ثابت است. گفتیم بعضی از اعلام می‌گویند ما اینجا اصولی داریم که حاکم بر این اصل است.

کلام بعض الاعلام در حکومت چهار اصل بر اصل عدم ولایت

«یمکن أن یقال فی قبال ذلک أن حکم العقل بوجوب اطاعة الله و اطاعة المرشد الصادق و تعظیم منعم المحسن و اطاعة الحاکم العادل الحافظ لمصالح المجتمع کلها اصول حاکمة علی هذا الاصل»، ما اصولی داریم که اینها حاکم بر این اصل هستند. آن چهار اصلی که نام برده شد چیست؛ لازم است اشاره‌ای به اینها کنیم و سپس ببینیم این حکومت بر چه اساسی است و چه اقتضائی دارد. تعبیر ایشان در همان متن این است: «و لعله یوجد لهذه الامور نحو حکومة علی هذا الاصل».

اصل اول: وجوب اطاعت الله

اصل اول این است که خداوند تبارک و تعالی بدون تردید خالق ما و همه موجودات این عالم، جوهراً و عرضاً، مادةً و صورةً، هست. امور تکوین، هدایت تکوینی، تربیت تکوینی این عالم بر عهده خداوند تبارک و تعالی است و لذا به اعتبار خالقیت، به اعتبار مالکیت نسبت به همه موجودات این عالم می‌تواند در جمیع امور مربوط به آنها تصرف کند؛ و چون خداوند تبارک و تعالی علیم است بما یصلح لخلقه و عباده، صلاح همه موجودات را می‌داند؛ و چون این چنین است امر هدایت تشریعی انسان‌ها هم بدست اوست. یعنی اگر ما بدانیم خدا علیم است، خدایی که خالق و مالک ماست، و به مصالح و مفاسد امور کاملاً آگاه است، و اینکه کسی همانند خداوند تبارک و تعالی خیر و صلاح انسان را نمی‌خواهد، پس هر آنچه حکم می‌کند صلاحاً لنا و لنظام الوجود. دیگران این قدرت را ندارند، آنها عالم به مصالح و مفاسد موجودات و انسان‌ها نیستند؛ چون احاطه به نیازها و خواسته‌های انسان ندارند و به طبایع اشیاء آگاه نیستند، بنابراین نمی‌توانند به عمق مصالح مورد نیاز انسان در دنیا و آخرت برسند؛ پس این فقط به عهده خداوند تبارک و تعالی است. خدایی که خالق است، می‌تواند امر کند بما یراه صلاحاً و نهی کند عما یراه فساداً. انسان هم در برابر خداوند تبارک و تعالی باید تسلیم باشد، خضوع داشته باشد و شریعت الهی را با قوانینش بپذیرد.
پس هم اختیار تصرف در جمیع شئون انسان بدست خداست و هم انسان باید در برابر او تسلیم باشد و این حکم عقل است. البته در تعبیر ایشان یک ابهامی است که ما فعلاً با آن کار نداریم؛ اینکه می‌گوید «یحکم بذلک العقل و یذمه علی المخالفة»، اینکه عقل حکم به این امر می‌کند و او را بر مخالفت مذمت می‌کند؛ باید ببینیم مذمت و تحسین کردن، مدح و ذم، این کار عقل است؟ یعنی عقل است که مدح و ذم می‌کند یا این فقط از سوی عقلا انجام می‌شود ما فعلاً با این کار نداریم. عمده این است که هم خداوند چنین اختیاری دارد و هم بنده چنین خضوع و تسلیمی باید داشته باشد و اینها همه حکم عقل است؛ به آیاتی از قرآن هم استناد می‌کنند که ما قبلاً اشاره کردیم.
بعد می‌فرماید حالا انسان که از دید عقل باید در برابر خداوند تسلیم باشد، قوانین الهی و احکام خدا را از کجا بدست بیاورد.
سؤال:
استاد: اصلاً ربطی به منعم ندارد. از باب اینکه خالق ماست، اعلم به صلاح و فساد انسان است، یا اصلاً او فقط عالم است، و لا یحکم الا بما یراه صلاحاً للانسان و لا ینهی الا عما یراه فساداً …. لازمه خالقیت و مالکیت خداوند تسلیم است …. حالا اسمش را حق الطاعة بگذاریم یا حق العبودیة، یا حق الخالقیة و المالکیة یا توحید، هر چه اسمش را بگذاریم این ربطی به شکر منعم ندارد.
بعد می‌فرماید این احکام خداوند تبارک و تعالی از راه وحی به رسل و انبیا می‌رسد و آنها هستند که برای ما این احکام را بیان می‌کنند و بر ما واجب است که به اوامر و نواهی خداوند که به وسیله آنان به ما می‌رسد، عمل کنیم و اطاعت داشته باشیم. پس اگر ما اطاعت رسول و جانشینان او را لازم می‌دانیم، این اطاعتی ورای امر خداوند نیست. اوامر و نواهی از خداست، منتهی اوامر و نواهی خدا را انبیاء به ما می‌رسانند؛ بنابراین اوامری که اینها دارند، اوامر مولوی نیست، در حقیقت ارشاد به اوامر خداوند است؛ مثل آنچه که فقها در مقام بیان احکام الهی امر یا نهی می‌کنند. گویا اینها اخبار در صورت انشاء هستند؛ حقیقتاً اخبار هستند اما صورت انشاء دارند. این امری است که عقل به آن حکم می‌کند.
سؤال:
استاد: فقط مسأله علم و تشخیص صلاح او نیست، خالق است و لذا مالکیت دارد، و مالکیت اختیار مطلق می‌دهد؛ حتی اگر مسأله علم خدا را کنار بگذاریم، اینکه حکم او براساس صلاح و فساد انسان است را هم کنار بگذاریم، نفس خالقیت و مالکیت اقتضا می‌کند انسان تسلیم باشد و اطاعت کند؛ ولی ما از باب اینکه این احکام به صلاح انسان است و این را کسی جعل کرده که به همه زوایای وجود انسان آگاه است، باید اطاعت کنیم. پس خالقیت تأثیر دارد؛ یعنی به اعتبار اینکه همه زوایای وجودی انسان را می‌شناسد، علیم است و لذا می‌تواند صلاح و فساد انسان را تشخیص دهد؛ یعنی صلاح و فساد انسان را در نظر بگیرد و قوانینش را هم بر همان اساس جعل کند.
سؤال:
استاد: یکی از ادله همین مسأله عبودیت است. الان ما بحث اطاعت اوامر خدا و رسول خدا و مثلاً این سلسله را داریم به عنوان اینکه یک حقی به گردن ما دارند …. یعنی به خالقیت کار نداریم؟ …. یعنی نتیجه ایمان ما این است.
سؤال:
استاد: ایمان که می‌گوید یعنی وقتی می‌دانیم او خالق و مالک است، پس …. ما الان داریم این مبادی را بیان می‌کنیم؛ آن مسأله دیگری است؛ اینکه ما باید اطاعت کنیم، این … اما حالا فرض ما این است که ما هم که می‌دانیم چرا باید اطاعت کنیم. حالا آن یک مسأله در طول این یک فرعی متصل به این است، اصلاً همه اینها را می‌دانیم، چرا باید اطاعت کنیم؟ خود این باید تبیین شود، این مقدمات تبیین آن مسأله است.

اصل دوم: وجوب اطاعة المرشد

اصل دوم که باز به نظر ایشان حکم عقل است و حاکم بر این اصل است، وجوب اطاعة مرشد الصادق است؛ ایشان می‌گوید:
اولاً عقل ارشاد را حسن می‌داند، راهنمایی و دلالت کردن، احسان به غیر را عقل حسن می‌داند، این درک عقل است، حسن ارشاد الغیر و حسن الاحسان الیه.
ثانیاً، یک حکم دیگری عقل دارد الاطاعة لمن یرشد الانسان واجب، الاطاعة لمن یراه صلاحه واجب، اطاعت برای کسی که انسان را ارشاد می‌کند و صلاح او را می‌بیند، واجب است. البته به شرط اینکه انسان یقین به صدق و صلاح او داشته باشد؛ یعنی اینکه اگر او می‌گوید این صلاح توست، راست می‌گوید و اینکه واقعاً در پی صلاح اوست. اگر این ارشاد نسبت به امور مهمه و مصالح مهمه باشد، طبیعتاً حسن آن تأکید پیدا می‌کند. اطاعت نسبت به کسی که صلاح انسان را می‌بیند از دید عقل واجب می‌شود و این فرقی نمی‌کند که این از ناحیه چه کسی باشد؛ لذا انسانی مثل او هم اگر صلاح او را بیان می‌کند و او یقین به صدق او دارد، بر او اطاعت واجب است. وجوب اطاعت للمرشد الصادق. من فعلاً نقل می‌کنم و در مقام بررسی نیستیم. بر این اساس اطاعت مرشد صادق نه تنها انبیا و اولیا و معصومین را دربرمی‌گیرد، بلکه علما و فقها و کسانی که در این مسیر هستند که صلاح انسان را تشخیص می‌دهند، اطاعت آنها را هم واجب می‌کند و این حکم عقل است، العقل یحکم بوجوب اطاعة المرشد الصادق.

اصل سوم: وجوب تعظیم المنعم

سوم، وجوب شکر المنعم، وجوب تعظیم المنعم می‌گوید؛ اگر کسی به انسان نعمتی بدهد، شکرش بر او واجب است. اگر کسی به انسان خدمتی کند و کاری برای او انجام دهد، شکر آن واجب است. کسی که به انسان احسان می‌کند، شکرش واجب است. بعد می‌گوید اگر اطاعت چنین کسی ترک شود، از دید عقلا مذمت می‌شود؛ یعنی این ترک اطاعت سبب مذمت عقلاست و آثار وضعی هم دارد؛ مگر اینکه واجب اهمی در مقابل آن قرار گیرد.
سؤال:
استاد: ایشان در مواضعی این دو را با هم ذکر کرده است؛ یعنی هم می‌گوید عقل این اطاعت را واجب می‌داند و هم می‌گوید عقلا مذمت می‌کنند ترک این اطاعت را؛ این معلوم می‌شود دو تا چیز است، هم عقلی است و هم عقلایی حالا اینکه این دو جهت واقعاً اشاره به دو حیث دارد یا اینکه می‌گویند عقل حکم می‌کند، همان عقل عملی است که مرحوم محقق اصفهانی می‌گوید؛ این خیلی روشن نیست ولی به این دو جهت اشاره می‌کند.
بعد آن وقت اینجا مسأله وجوب اطاعة الله را هم بیان می‌کند؛ می‌گوید لعل وجوب شکر منعم محسن یا تعظیم منعم محسن یکی از ملاکات وجوب اطاعت خدا هم باشد. این غیر از آن ملاک اولی است که ما ذکر کردیم. وجوب اطاعة الوالدین را هم ایشان از همین قبیل می‌داند؛ برای اینکه می‌گوید والدین، اولیاء نعمت انسان محسوب می‌شوند، لذا با قطع نظر از حکم شارع به وجوب اطاعت والدین، عقلا کسی را که مخالفت با والدین کند مذمت می‌کنند و نسبت به اطاعت آنها مدح به جا می‌آورند و این را حسن می‌دانند؛ یرون حسن اطاعتهما. می‌گوید اگر شرع هم حکم به وجوب اطاعت والدین کرده، به همین ملاک این کار را کرده است. پس وجوب تعظیم منعم محسن، حکم عقل است و بر همین ملاک اطاعة الوالدین هم واجب است. آن وقت ایشان یک نتیجه‌ای می‌گیرد و می‌گوید وقتی آباء به اعتبار اینکه اولیاء نعم فرزندان محسوب می‌شوند وجوب تعظیم دارند، الاباء الروحانیون و اولیاء النعم المعنویة، اینها به طریق اولی وجوب تعظیم دارند؛ حالا آباء الروحانیون و اولیاء النعم منظور انبیاء و اولیاء است. می‌گوید «فیحسن عقلاً و یجب اطاعة الانبیاء و ائمة العدل بهذا الملاک»، آن کسانی که عقل به وجوب اطاعت آنها براساس این ملاک حکم می‌کند، انبیا و معصومین هستند. حالا ائمه العدل را اگر توسعه بدهیم، نواب عام یعنی فقهای عادل را هم دربرمی‌گیرد. اگر این ملاک باشد، بعید نیست شمولش نسبت به آنها. وقتی اولیاء نعم می‌گوییم، شامل آنها هم می‌تواند بشود. پس این هم یک اصل است: وجوب تعظیم المنعم المحسن.

اصل چهارم: وجوب اطاعة الحاکم

آخرین چیزی که به نظر ایشان عقل به آن حکم می‌کند و اصل عدم ولایت محکوم آن است، مسأله «وجوب اطاعة الحاکم العادل الحافظ لمصالح المجتمع»، وجوب اطاعت حاکم عادل حافظ مصالح جامعه است. این را هم بر یک مبانی استوار می‌کند و می‌گوید انسان مدنیٌ بالطبع، انسان به حسب طبعش اجتماعی است؛ بدون حضور در اجتماع نمی‌تواند به زندگی‌اش ادامه دهد و این حضور در اجتماع مستلزم تضاد در منافع و مقاصد انسان‌هاست. هر کسی بالاخره به دنبال خواسته‌های خودش است، بین خواسته‌های انسان‌ها تضاد و تنازع پیش می‌آید. لذا باید قوانینی جعل شود و مقرراتی گذاشته شود که بر این امور حاکم باشد، با رعایت مصالح جامعه این قوانین اعمال شود برای کنترل آن تضادها و تنازعات. آن وقت ایشان می‌فرماید حاکم وظیفه اجرای این قوانین و تدبیر امور و رفع تعدی و مظالم دارد؛ یعنی وقتی در جامعه بعضی به دیگران تعدی می‌کنند، تجاوز و ظلم می‌کنند، حاکم وظیفه‌اش این است با اجرای آن مقررات جلوی این تعدی‌ها را بگیرد، و لازمه‌اش استقرار حکومت و اعتبارش و نفوذش، اطاعت جامعه از حاکم است. یعنی اگر قرار باشد کسی در جامعه اطاعت نکند، همه این مقدمات بی‌معنا و بی‌فایده است. بنابراین اطاعة الحاکم العادل الحافظ لمصالح المجتمع واجبٌ، این هم به حکم عقل است.
سؤال:
استاد: اینکه ملاک این حکم عقل چیست، طبیعتاً با توجه به این مقدماتی که ما ذکر کردیم، یکی می‌تواند حفظ نظام باشد؛ اما می‌تواند لزوم وفاء به عهد هم باشد. حکومت بالاخره کأن مثل یک عهدی است بین مجتمع که حفظ کنند جامعه را از هرج و مرج و بهم ریختگی و تعدی …. پس هم از باب حفظ نظام و هم از باب لزوم وفاء به عهد و معاهده است. …. بحث این است که آنچه به حفظ نظم اجتماعی مربوط می‌شود و جلوی تعدی به یکدیگر را می‌گیرد، فی‌الجمله اطاعت را واجب می‌کند ولی هر آنچه که حکومت و حاکم وضع می‌کند، ولو امور بسیار جزئی که در صورت تخلف هیچ خللی ایجاد نمی‌کند، این چنین نیست؛ شاید در مورد تک‌تک احکام عقل لزومی نبیند. چون مخالفت با یک حکم یا یک دستور، معلوم نیست موجب آن تضادها، تقابل بین اهواء شود. بحث شخص نیست؛ یعنی بر همه واجب است اطاعت کنند، لکن حکم را می‌گویم؛ عقل می‌گوید فی الجمله اطاعت الحاکم واجب است، ….. الحاکم العادل الحافظ لمصالح المجتمع، …. حاکم عادل حافظ لمصالح المجتمع، عقل می‌گوید اطاعت این واجب است؛ ما فعلاً در مقام نقل هستیم، آنچه ایشان گفته این است؛ بعداً بررسی می‌کنیم که آیا این حرف‌ها درست است یا نه. سؤالاتی که می‌خواستم مطرح کنم که چند سؤال بود که تا فردا آقایان فکر کنند.
یکی اینکه وقتی می‌گوید این چهار حکم عقل حاکم بر آن اصل عدم ولایت هستند، این یعنی چه، این حکومت به چه معناست، آیا می‌توانیم بگوییم لازمه این سخن آن است که این چهارتا اصل اولی هستند و عدم ولایت یک اصل ثانوی است، این بحث مهمی است؛ در جلسه قبل هم اشاره کردم، اگر بگوییم اصل عدم ولایت یک اصل اولی است، خروج برخی ولایات می‌شود خروج تخصیصی و استثنا. یعنی اصل این است، بعد این موارد را استثنا می‌کنیم و تخصیص می‌زنیم. یا اینکه وقتی می‌گوییم این احکام عقلیه حاکم بر آن حکم عقلی دیگر است، یعنی اینها خودشان اصل اولی هستند؛ لذا خروج ولایت پیامبر و ائمه(ع)، خروج ولایت حاکم شرعی، خروج ولایت والدین و اب و جد، استثنا و تخصیص نیست. این یک مسأله مهمی است که به آن توجه بفرمایید که آیا شما اصل حکومت را قبول دارید یا نه.
سؤال:
استاد: تخصیص و استثنا یا خروج موضوعی و تخصصی؛ یعنی دو اصل اولی در کنار هم و نه در طول هم. نه اینکه یکی اصل اولی باشد و یکی اصل ثانوی. این بحث مهم و گلوگاه قاعده است که در خیلی از امور تأثیر دارد.
بعد اینکه آیا این چهار حکمی که ایشان گفته، قابل قبول است و ما چنین احکام عقلی داریم یا نه؟
مطلبی هم ایشان در پایان این بحث مطرح می‌کند که این را هم اشاره کنم و از این مسأله عبور کنیم.

تصویر دیگری از اصول چهارگانه

ایشان یک نکته‌ای را در پایان این بحث مطرح می‌کند و می‌گوید «و لاحد ذاق بعض حلاوة المعرفة أن یعتبر الاصل فی المسألة بطریق آخر»، «لعله اوفق بالواقع و الحقیقة» اینکه «موجودات ماسوی الله و منها الانسان بشراشر وجوداتها و هویاتها و ظواهرها و اعماقها و جوارحها و اعراضها، اضلاع لوجوب الحق متدلیات بذاته و هو مالک لها و ولی علیها تکوینا و ذاتا فلا نفسیة فی قباله» اصلاً انسان یک سایه‌ای از وجود خداست مثل همه موجودات، و در برابر خداوند چیزی نیست، «و لایصح اعتبارها کذلک فانه علی خلاف الواقع و مقتضی الولایة الذاتیة و الملکیة التکوینیة وجوب التسلیم له و لاوامره و حرمة مخالفته بحکم العقل»، مقتضای آن ولایت وجوب تسلیم در برابر خداست و اوامر او و اینکه مخالفت نکند، «و یتفرع علی ذلک وجوب التسلیم و الانقیاد فی قبال جمیع الولایات المجعولة من قبله بمراتبها و حدودها»، بر این مطلب هم این متفرع می‌شود که هر ولایتی که از طرف خدا جعل شده باشد، این واجب الاطاعة است؛ «من ولایة الانبیاء و الائمة و الحکام و الوالدین و المنعم و المرشد فان الجمیع یرجع الی ولایة الله و اطاعته»، ولایت همه آنها برمی‌گردد به ولایت خداوند.
اینکه می‌گوید ما همه را برگردانیم به آن، نسبت به آنچه قبل از این گفته‌اند چه تفاوتی دارد؟ این چه تقریبی است. اولش می‌گوید «لاحد ذاق بعض حلاوة المعرفة أن یعتبر الاصل فی المسألة بطریق آخر»، به یک معنا عرفانی بیان کرده است. بالاخره این یک بیان دیگری است. تأملی بفرمایید تا جلسه آینده، … یک جا می‌گوید حاکمة و یک جا می‌گوید نحو حکومة، اصلاً حکومت را می‌پذیرید یا نه؛ اگر حکومت داشته باشد آیا ثمره و نتیجه‌اش این است که مثلاً یکی اصل اولی و یکی اصل ثانوی می‌شود. آیا تخصیص است یا تخصص، استثنا است خروج موضوعی است؛ اینها هر کدام را ما بپذیریم، بالاخره یک آثاری دارد.