جلسه چهل و دوم-معنای عدالت – مسلک چهارم (ملکه نفسانیه)


دانلود-جلسه چهل و دوم-PDF

معنای عدالت – مسلک چهارم (ملکه نفسانیه)جلسه چهل و دوم
معنای عدالت – مسلک چهارم (ملکه نفسانیه)
۲۶/۰۹/۱۳۹۱

خلاصه جلسه گذشته:

بحث در دلیل چهارم مسلک چهارم یعنی حقیقت عدالت عبارت از ملکه است، بود؛ دلیل چهارم این بود که، مستفاد از روایات و نصوص این است که اوصاف و عناوینی که در موضوع عدالت اخذ شده­اند همگی از افعال نفسیه یا صفات نفسانی هستند مثل عفیف، ساتر، صائن، خیر، کفّ نفس و امثال اینها و اگر کسی صرفاً استقامت عملی داشته باشد بدون اینکه این حالت و کیفیت نفسانی در او رسوخ کرده باشد، به این اوصاف متصف نمی­شود پس این روایات در این ظهور دارد که در موضوع عدالت اوصافی اخذ شده که دلالت بر اباء دائمی از گناه دارد و معنای ملکه هم همین است که این برخاسته از یک حالت درونی و قدرت روحی است که او را وادار می­کند که گناه نکند و واجبات را انجام دهد.

اشکال محقق خویی به دلیل چهارم:

مرحوم آقای خویی به این دلیل اشکال کرده و می­فرمایند: هیچ یک از عناوین مذکور در این روایات منطبق بر صفات نفسانیه نیست بلکه اینها عموماً یا از اوصاف افعال خارجیه است یا اگر هم صفت نفسانی باشد قائم به غیر است نه اینکه مربوط به شخص عادل باشد:

مثلاً یکی از این صفات مرضی است در روایت این گونه آمده است «عن جعفر عن ابیه علیهما السلام: إن شهادة الأخ لأخیه تجوز إذا کان مرضیاً و معه شاهدٌ آخر» [۱] در این روایت برای جواز شهادت وصف مرضیّ ذکر شده «إذا کان مرضیاً» مرضیّ یعنی کسی که دیگران از افعال و اعمال او رضایت دارند یعنی کارهای او به گونه­ای است که موجب نارضایتی دیگران نیست مثلاً ظلم نمی­کند، دروغ نمی­گوید، اهل ایذاء کسی نیست لذا دیگران از او راضی هستند و او مرضی است؛ اینکه او مورد رضایت است به اعتبار این است که افعال و کارهای او سبب نارضایتی دیگران نشده است پس مرضی یک وصفی مربوط به فعل است. البته خود رضاء یک وصف نفسانی می­باشد ولی این رضایت در نفس دیگران که مواجه با این شخص هستند محقق شده پس کسی که می­خواهد شهادت بدهد باید مرضی باشد یعنی عمل او به گونه­ای باشد که موجب نارضایتی دیگران نشود. پس مرضی وصف فعل خارجی است. آنچه که به عنوان وصف نفسانی است رضاء و رضایت است که آن هم قائم به غیر است.

و نیز وصف خیّر که در روایت آمده «عن ابی عبدالله (ع) فی الرجل یشهد لإبنه و الإبن لأبیه و الرجل لإمرأته فقال لابأس بذلک إذا کان خیّراً» [۲] بر اساس این روایت سؤال شده پدری برای پسرش، پسری برای پدرش و مردی برای همسرش می­خواهند شهادت بدهند آیا می­توانند برای یکدیگر شهادت بدهند؟ امام(ع) می­فرمایند: اشکالی ندارد البته إذا کان خیّراً؛ خیّر به چه معناست؟ خیّر یعنی کسی که اهل عمل خیر است؛ اگر به او خیّر گفته می­شود به اعتبار افعال و اعمال خارجی اوست یا به اعتبار حالت نفسانی؟ به اعتبار افعال و اعمال خارجی به او گفته می­شود پس این هم ربطی به ملکه ندارد.

یا لفظ عفیف و صائن که در روایت وارد شده «لا بأس بشهادة الضیف إذا کان عفیفاً صائناً» [۳] به چه کسی عفیف و صائن می­گویند؟ عفیف یعنی اهل عفت و عفت یعنی امتناع از امور حرام؛ عفیف کسی است که ترک می­کند محرمات را و اجتناب می­کند از آنچه که حلال نیست. پس عفت به عنوان وصف برای فعل اوست و به عمل مربوط می­شود و یک امر نفسانی نیست. و همچنین صائن؛ صائن کسی است که با وجود اقتضاء ارتکاب معصیت آن را ترک می­کند که این هم به فعل و عمل مربوط می­شود و نفسانی نیست.

یا مثلاً صفت مأمون که در روایت آمده «فإذا کان ظاهر الرجل ظاهراً مأموناً جازت شهادته و لا یسأل عن باطنه». [۴] می­گوید اگر ظاهر رجل، ظاهر مأمون باشد شهادت او جائز است. ریشه مأمون أمن است و أمن به معنای اطمینان و آرامش نفس است در مقابل مضطرب و مشوش؛ أمن به این معنی یک وصف نفسانی است و معنایش نفس مطمئن و آرام است این به عادل مربوط نیست و قائم به غیر است یعنی دیگری باید آمن باشد و این شخص مأمون. آمن یعنی کسی که اطمینان در نفسش باشد و خیالش نسبت به این شخص راحت باشد پس آمن یک وصف نفسانی است و قائم به غیر است. مأمون یعنی عادل طبق این روایت کسی شهادتش جائز است که مأمون باشد یعنی کسی که عملش و رفتارش با مردم به گونه­ای است که مردم این اطمینان را دارند و لذا مأمونیت هم وصف برای نفس نیست و مربوط به فعل و عمل است.

یا لفظ ستر که در بعضی از روایات از جمله روایت عبدالله ابی یعفور آمده است: «بِمَ تُعرَفُ عدالَةُ الرَّجُلِ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ حَتَّى تُقْبَلَ شَهَادَتُهُ لَهُمْ وَ عَلَيْهِمْ فَقَالَ أَنْ تَعْرِفُوهُ بِالسَّتْرِ وَ الْعَفَافِ وَ كَفِّ الْبَطْنِ و الید وَ الْفَرْجِ و اللسان» چگونه بفهمیم این شخص عادل است تا شهادتش به نفع یا به ضرر مسلمین قبول بشود؟ فرمودند به اینکه اهل ستر، عفاف و کف بطن و فرج و ید و لسان باشد. ستر به معنای پوشاندن است این یا معنای فاعلی دارد یا معنای مفعولی. وقتی می­گوید «أَنْ تَعْرِفُوهُ بِالسَّتْرِ» یعنی او را به عنوان ساتر عیوبش بشناسید بدین معنی که کسی است که عیوب خود را از خداوند تبارک و تعالی می­پوشاند و این یعنی اجتناب از معصیت دارد و نمی­گذارد عیبی در او به وجود بیاید یا ستر به این معناست که مستور در نزد مردم است یعنی معاصی را در نزد مردم انجام نمی­دهد؛ معنای اول در واقع یک امر نفسانی است اما این نسبت به خداوند است. معنای دوم هم از عناوین اعمال خارجیه است یعنی در انظار کار حرامی انجام نمی­دهد که در این صورت مربوط به فعل و عمل شخص است و حالت و صفت نفسانی نیست. [۵]


بررسی اشکال:

به نظر ما این اشکال آقای خوئی وارد نیست؛ آنچه از مجموع این روایات استفاده می­شود این است که این اوصاف و عناوین که در موضوع عدالت اخذ شده مثل کف نفس، صائن، خیر و عفیف همه به شرطی بر یک شخص صادق است و بر او اطلاق می­شود که او در همه حالات و ازمنه واجد این خصوصیات باشد چه اهل ستر بودن و چه عفیف بودن و چه صائن بودن. به کسی که بعضی از اوقات اهل ستر باشد یا در بعضی از اوقات اهل خیر باشد یا در بعضی از ازمنه صائن باشد، صائن، عفیف و خیر نمی­گویند. در صورتی به کسی عفیف گفته می­شود که همیشه اهل عفت است، همیشه اهل صیانت است و همیشه اهل خیر است. پس استمرار و همیشگی بودن در مورد این اوصاف مهم است به این معنی که هم در گذشته و هم حال و هم آینده این خصوصیت را دارد که به دنبال گناه نرود. پس استمرار از حیث زمان مهم است. نکته­ی دیگر اینکه فرقی برای این شخصی بین خلوت و جلوت هم نیست یعنی این شخص فردی است که چه در جایی که تنها باشد و چه در جایی در انظار دیگران باشد، این خصوصیت را دارد که گناه نمی­کند و الا اگر کسی باشد که مثلاً در انظار مردم که قرار می­گیرد گناه نمی­کند ولی در خفا مرتکب معصیت می­شود آیا به چنین شخصی می­توان گفت عفیف، صائن، خیّر پس این اوصاف وقتی به کسی اطلاق می­شود که هم از نظر زمانی اجتناب او از معصیت و فعل واجب و رعایت حلال و حرام استمرار دارد و هم در علن و غیر علن فرقی برایش نمی­کند پس خصوصیت استمرار شامل این هم می­شود یعنی حیث آن گاهی گذشته و حال و آینده است و گاهی خلوت و جلوت است و گاهی هم گفته می­شود در شهر خودش یا در شهر دیگری. پس این اوصاف فقط در این صورت بر این اشخاص صدق می­کند.

همه تلاش مرحوم آقای خویی این است که بفرمایند این عناوین به عنوان اوصاف افعال خارجی است و بر فعل نفسانی قابل انطباق نیست؛ اما با این توضیحی که ما بیان کردیم، معلوم شد این اوصاف در همه حالات و در همه زمان­ها باید محقق باشند. اگر ما گفتیم لایطلق هذه الاوصاف و لایصدق هذه الاوصاف علی شخص الا اینکه این اوصاف در او به حسب زمانی و به حسب حالات خود او دائمی باشد لازمه­ی این مطلب آن است که آن شخص به یک نقطه­ و حالت روحی رسیده که به اعتبار آن حالت است که خلوت و جلوت برایش فرقی نمی­کند و این محیط یا محیط دیگر برایش فرقی نمی­کند و این غیر از ملکه نمی­تواند چیز دیگری باشد.

مثال: برای روشن­تر شدن بحث مثال شناخت فرد شجاع که در جلسه گذشته بیان شد را ذکر می­کنیم البته باید توجه داشت که اگرچه مثال با بحث جلسه گذشته یکی است ولی حیث مثال در این بحث با جلسه گذشته متفاوت است؛ در جلسه گذشته گفته شد که وثوق ما به یک انسان شجاع زمانی پیدا می­شود که کارهای شجاعانه از او ببینیم و لازم نیست احراز کنیم در درون او این ملکه هست یا نه و به همین مقدار وثوق پیدا می­کنیم به شجاعت او و این از راه افعال حاصل می­شود همین مثال را در این بحث هم ذکر می­کنیم ولی برای صدق عنوان شجاع بر شخصی باید انسان ببیند که آن شخص به یک قوت و قدرت روحی رسیده که از چیزی نمی­ترسد و در همه حالات این صفت را دارد. یا کریم؛ کریم به کسی می­گویند (بحث در صدق عنوان است) که می­دانیم روح و باطن او اهل سخا و بخشش و اعطاء است اگر قرار بود به صرف عمل صدق عنوان شود، پس باید در جایی که کسی اهل عمل است اما می­دانیم که عملش را برای اغراض دیگری انجام می­دهد به او این صفات اطلاق شود در حالی که این طور نیست. لذا معلوم می­شود که این اوصاف مربوط به نفس است نه مربوط به فعل و فعل حاکی و جلوه و مبرز و معرف از آن حالت نفسانی است.

این مطلب به عینه در مسئله عدالت وجود دارد؛ در چه صورت صدق عنوان عادل می­شود؟ آیا به کسی که از معاصی عملاً اجتناب می­کند ولی برای بالابردن منزلت شخصی خود اجتناب می­کند، عادل گفته می­شود؟ به چنین شخصی عادل گفته نمی­شود. اگر کسی به خاطر خوف از خدا معصیت نکند و واجبات را انجام دهد این یعنی اینکه در نفس او یک حالتی پیدا شده به نام خدا ترسی که مانع اصلی از ارتکاب معاصی می­باشد و این چیزی غیر از ملکه نیست حال اگر ادعا کنیم که اجتناب از معاصی، استقامت فعلیه و عملیه ولو لم یکن ناشئاً عن الملکة و همین مقدار که ناشی از خوف خداوند باشد عدالت است ولو اینکه ملکه عدالت در او نباشد این قابل قبول نیست. این ملکه عدالت چیست؟ اگر کسی اجتناب از معصیت کرد و واجب را انجام داد، و به خاطر خداوند هم این اعمال را انجام داد این یعنی بهرحال یک باور و ایمانی در او به وجود آمده و آن اینکه برای خدا در نفسش جایی باز کرده ولو به دنبال بهشت و فرار از جهنم هم باشد، این غیر از ملکه است؟ لذا به طور کلی اشکال مرحوم آقای خویی به استدلال به روایات وارد نیست.

نتیجه:

دلیل چهارم این بود که در روایات اوصافی ذکر شده که این اوصاف جز با اینکه مربوط به نفس باشند و جز با اینکه در شخص استمرار داشته باشند سازگار نیست و فرمایشاتی هم که آقای خویی فرمودند که هر یک از این اوصاف را یا به نوعی به یک فعل خارجی مربوط کردند یا قائم به غیر دانستند اصلاً این گونه نیست. این اوصاف و عناوین در صورتی بر کسی صدق و اطلاق می­شود که آن وصف در او از حیث ازمنه و حالات استمرار داشته باشد و آن حالت در او مستمر باشد و استمرار زمانی و احوالی در این شخص به اعتبار آن اوصافی که گفته شد، از ملکه جدا شدنی نیست و اگر در کسی ملکه محقق نشده باشد نمی­تواند این اوصاف در او استمرار زمانی و احوالی داشته باشد.

اگر هم آقای خویی بفرمایند که ما می­گوییم استقامت عملی و فعلی دارد ولی این لازم نیست ناشی از ملکه باشد و همین مقدار که ناشی از خوف خداوند است، کفایت می­کند. در پاسخ به ایشان عرض می­کنیم که این استقامت عملیه و مستمره که ناشی از خوف خدا باشد، جدا از ملکه نیست و تا این کیفیت در نفس او راسخ نشده باشد، نمی­تواند اهل استمرار در عمل و در همه زمان­ها و همه احوال باشد و شما هم نمی­توانید به کسی که استقامت عملیه دارد ولی به انگیزه­های دیگر این کار را می­کند، عادل بگویید. پس صدق این عناوین متوقف بر این است که این اوصاف در همه حالات و ازمنه وجود داشته باشد و این ادل دلیل بر این است که عدالت عبارت است از " ملکه " .

بحث جلسه آینده: تا اینجا چهار دلیل را بیان کردیم که از این چهار دلیل فقط دلیل چهارم که روایات و نصوص بود مورد پذیرش واقع شد. بحث جلسه آینده در مورد دلیل پنجم و روایت عبدالله بن ابی یعفور خواهد بود که باید مورد بررسی قرار دهیم.

«والحمد لله رب العالمین»


[۱] . وسائل الشیعة، ج۲۷، ص۳۹۷ ابواب الشهادات، باب۴۱، حدیث۱۹.

[۲] . وسائل، ج۲۷، ص۳۹۵، ابواب الشهادات، باب۴۱، حدیث۹.

[۳] . همان، حدیث۱۰.

[۴] . وسائل، ج۲۷، ص۳۹۲، ابواب الشهادات، باب۴۱، حدیث۳.

[۵] . التنقیح، ج۱، ص۲۱۹-۲۲۰.