جلسه شصت و چهارم
اجتماع امر و نهی– ادله امتناع – دلیل چهارم و بررسی آن
۱۳۹۸/۱۰/۲۹
جدول محتوا
دلیل چهارم
دلیل چهارم بر امتناع اجتماع امر و نهی این است که شئ واحد هم مصلحت تامه لازمة الاستیفاء داشته باشد و هم مفسده تامه لازمة الاجتناب. یعنی اگر شئ واحد بخواهد هم متعلق امر قرار بگیرد و هم متعلق نهی، امر کشف از وجود مصلحت ملزمه دارد و نهی کشف از وجود مفسده ملزمه، لذا این مشکل و این تالی و فاسد پیش میآید که اگر امر و نهی بخواهد در جایی مجتمع شوند سر از این امر محال در آورد.
عنایت فرمودید که در این استدلالها نوعا صورت استدلال یک قیاس استثنایی است که به این شکل ترتیب یافته است که اگر امر و نهی در موردی اجتماع کنند لازم میآید که یا شئ واحد مصلحت و مفسده ملزمه داشته باشد یا شئ واحد محبوب و مبغوض باشد یا در مبادی اراده این اضداد با هم جمع شوند، لکن التالی باطل، فالمقدم مثله. در اینجا نیز به همین ترتیب است، یعنی اگر امر و نهی بخواهند در شئ واحد اجتماع کنند لازمهاش این است که شئ واحد ذو مصلحة تامه و ذو مفسدة تامه باشد، لکن هذا باطل و فالمقدم باطل ایضاً، یعنی نتیجه این میشود که امر و نهی ممکن نیست در شئ واحد اجتماع پیدا کنند.
تفاوت دلیل چهارم با دلیل سوم
در دلیل سوم مسئله حب و بغض مطرح بود و اینکه شئ واحد نمیتواند هم مبغوض باشد و هم محبوب، این ممکن نیست. در پاسخ به دلیل سوم گفته شد که مسئله حب و بغض غیر از مسئله سواد و بیاض است، تفاوتشان بیان شد. گفتیم امکان اینکه شئ واحد هم محبوب باشد و هم مبغوض (به این صورت که دو عنوان در نفس مولا از هم جدا شوند) وجود دارد، درست است که در عالم خارج واحد هستند، این دو عنوان متصادق فی واحد شدهاند، اما وقتی پای حب و بغض به میان میآید، حب و بغض از اوصاف قائم به نفس است که البته اضافهای نیز به خارج دارد و این اوصاف در افق نفس از هم جدا میشوند، نماز میتواند متعلق حب قرار بگیرد و غصب متعلق بغض. اما در مورد مصلحت و مفسده این دیگر چیزی نیست که آن را ببریم در وادی نفس و در افق نفس قرار دهیم، حب و بغض در نفس مولا شکل میگیرد، از یک چیز خوشش میآید و از یک چیزی تنفر دارد، در افق نفس میتواند هر یک مستقلا به یک عنوانی متعلق شود، اما مصلحت و مفسده قائم به نفس نیست، مصلحت و مفسده چیزی است در خود آن موجود خارجی محقق میشود یعنی دیگر در افق نفس مولا شکل نمیگیرد. یعنی کأنه مصلحت و مفسده عین سواد و بیاض است، همانطوری که در مورد سواد و بیاض گفته شد شئ واحد در آن واحد نمیتواند هم معروض بیاض باشد و هم معروض سواد و اجتماع اینها ممکن نیست. مصحلت و مفسده نیز همینطور است واقعا نماز در دار غصبی نمیتواند هم دارای مصلحت تامه باشد، هم مفسده تامه؛ اینجا دیگر پای واقعیت در میان است، اینجا دیگر بحث صورت در کار نیست، ما در مسئله حب و بغض میگفتیم متعلق حب انسان صورتی از آن شئ خارجی است، لذا گفتیم یک محبوب بالعرض داریم که همان شئ خارجی است و یک محبوب بالذات داریم که صورتی از آن شئ خارجی است، اما در مورد مصلحت و مفسده اینطور نیست، اصلا این در حوزه نفس وجود ندارد، بله تصدیق به مصلحت، تایید مصلحت داشتن، پذیرش اینکه فلان شئ مصحلت دارد، در افق نفس است، تصدیق مفسده، اعتقاد به مفسده داشتن در افق نفس واقع میشود، اما خود مصلحت و مفسده واقعیاتی است که در اعیان و واقعیات محقق میشود، اگر شراب مفسده دارد، مفسده شراب یک واقعیتی است که در خود خمر است، اگر مثلا صدقه، احسان، نماز مصلحت دارند، یعنی چیزی است که در خود این عمل و واقعیت آن موجود است و کاری به نفس مولا ندارد.
این دلیل با توجه به اینکه شباهت بیشتری به سواد و بیاض دارد به یک معنا قویتر از دلیل سوم است. یعنی دقیقا همانطور که سواد و بیاض نمیتوانند در معروض واحد و شئ واحد اجتماع کنند، مصلحت و مفسده نیز نمیتوانند در شئ واحد مجتمع شوند، یعنی شئ واحد هم مصلحت تامه داشته باشد و هم مفسده تامه. پس دلیل چهارم و فرق آن با دلیل سوم روشن شد و نتیجه آن این شد که باید قائل به امتناع شویم.
بررسی دلیل چهارم
مقدمه
برای پاسخ به این دلیل ناچاریم مقدمهای را توضیح دهیم. در این مقدمه بر مطالبی تکیه میشود که در بحثهای سابق اصولی به مناسبتهایی مطرح شده است. در یکی دو موضع این مطلب مطرح شده است و آن این است که آیا ماهیت میتواند هم موجود باشد و هم معدوم، آن هم فی آن واحد؟ این مطلبی است که برخی از جمله امام خمینی به آن ملتزم شدهاند. اینکه ماهیت هم میتواند موجود باشد و هم معدوم یعنی چه؟ یعنی در آن واحد، ماهیة الانسان موجودة و هم معدومة، معروف است که «الماهیة من حیث هی لیست الا هی» ماهیت من حیث هی لیست الا هی، یعنی نه موجود است نه معدوم، ماهیة الانسان فی نفسه نه حیث وجود در آن مورد نظر است نه حیث عدم، لذا نسبتش به وجود و عدم یکسان است، هم میتوانیم عنوان موجود را بر آن حمل کنیم و هم عنوان معدوم.
البته حمل وجود و عدم بر ماهیت به اعتبار مصادیقش است، اگر ما میگوییم الماهیة موجودة به لحاظ مصادیقی از آن ماهیت است که موجود شده است، مثل ماهیة الانسان که من حیث هی لیست الا هی، ولی همین ماهیت اگر برخی از مصادیقش موجود شوند، مثل عمر و زید و بکر، به اعتبار وجود بعضی مصادیق میتوانیم «موجودة» را بر آن حمل کنیم، و همچنین به اعتبار عدم برخی از افراد میتوانیم محمول «معدومة» را بر آن حمل کنیم. فرض کنید در این اتاق هیچ انسانی نباشد، نمیتوانیم بگوییم: «الانسان موجودة فی الدار» اما اگر فرض کنید ده نفر وارد این اتاق شدند، به اعتبار مصادیق انسان میتوانیم بگوییم: «ماهیة الانسان موجودة» آن مصادیقی که وارد این اتاق شدند، ولی فرض کنید نیمی از افراد حاضر در این اتاق از آن خارج شوند، اینجا میتوانیم بگوییم: «الانسان معدومة» و این حمل معدومه بر انسان به اعتبار خروج برخی از مصادیق از این اتاق است. پس اتصاف ماهیت به وصف وجود و عدم فی آن واحد ممکن است، با اینکه این دو وصف متضاد هستند، یا مثلا شما بگویید: «الانسان طویل القامه» و در عین حال بگویید: «الانسان قصیر القامه» انسان قد بلند است و انسان قد کوتاه است، یا «الانسان اسود» و «الانسان ابیض» و منظورمان از انسان ماهیت باشد نه یک شخص خاص، موضوع در همه این قضایا ماهیة الانسان است، اگر موضوع ماهیت باشد، ماهیت به اعتبار افراد مختلف میتواند متصف به اوصاف متضاد شود.
اما همین ماهیت اگر خودش موضوع نباشد بلکه یک فرد خاصی از ماهیت موضوع باشد میگوییم: «هذا الانسان» به یک شخص، یک مصداق با خصوصیات فردیه مشخصه اشاره کنیم و بگوییم «هذا الانسان ابیض و اسود» این محال است. ماهیة الانسان میتواند متصف به اوصاف متضاد شود، هم اسود بر آن حمل شود و هم ابیض، اما فردی از افراد انسان که یک مصداق است، یعنی عبارت است از آن ماهیت به ضمیمه عوارضه مشخصه (اینکه نامش چیست، کجا به دنیا آمده، فرزند کیست و الان اینجا حضور دارد) به هیچ وجه نمیتواند موضوع برای دو حکم متضاد قرار بگیرد، دو محمول متضاد بر آن حمل شود، بگوییم: «هذا الانسان موجود و معدوم» «هذا الانسان ابیض و اسود» این اصلا ممکن نیست.
پس ماهیت انسان با حیث ماهوی خودش، نه فرد و مصداق، میتواند به اوصاف متضاد متصف شود. اما یک فرد و مصداق خاص از ماهیت نمیتواند به اوصاف متضاد متصف شود.
بررسی دلیل
با توجه به این مقدمه میآییم سراغ مسئله مصلحت و مفسده، میخواهیم ببینیم که آیا واقعا مصلحت و مفسده که مستدل اجتماعشان را در شئ واحد ممتنع دانسته است، مثل سواد وبیاض است که اجتماعشان بر شئ واحد ممکن نیست یا مثل سواد و بیاض نیستند؟
در مسئله مصلحت و مفسده یک نکته ظریفی وجود دارد که در واقع مربوط میشود به باب حسن و قبح. وقتی میگوییم: این عمل دارای مصلحت است، یعنی دارای حسن است، وقتی میگوییم: این عمل دارای مفسده است یعنی دارای قبح است. ما یک وقت میگوییم: این شئ دارای مصلحت است، این معنایش چیست؟ وقتی میگوییم: هذا الشئ ذو مصلحة، یعنی در واقع میگوییم: این حسن، هذا حسن، اگر چیزی حسن شد، به چه دلیل حسن میشود؟ به چه دلیل موضوع برای حسن میشود؟ برای اینکه این یک مصداقی است برای مثلا عدل یا احسان. به عبارت دیگر اگر چیزی را دارای حسن یا مصلحت میدانیم، در واقع برای این است که آن چیز یک مصداقی است از عنوان کلی احسان و عدل و امثال آن، و چون احسان و عدل حسن است پس این هم که مصداقی از آن است حسن است. یا اگر چیزی را قبیح میدانیم و میگوییم: «هذا العمل قبیح» اینجا مستقیما قبح روی خود این عمل نرفته، قبح روی یک عنوانی رفته که آن عنوان منطبق بر این عمل شده است، قبح رفته روی عنوان ظلم و عنوان ظلم بر این عمل انطباق پیدا کرده است.
پس در همه مواردی که حکم به قبح یا حسن چیزی میشود و ما یک مصداق را متصف به حسن یا قبح میکنیم این در واقع یک کبرای کلیه در درون خودش دارد، آن کبری کلیه مثلا این است که« الظلم قبیح» یا «العدل حسن» یا «الاحسان حسن» لکن ما این عمل را مصداق حسن یا مصداق قبح میبینیم. حکم کلی و آن کبری کلی واسطه میشود برای اینکه ما این عمل را قبیح بدانیم یا این عمل را حسن بدانیم و این چیزی است که در مسئله سواد و بیاض وجود ندارد.
اگر در مورد یک شئ گفته میشود امکان اجتماع سواد و بیاض در آن نیست، اینجا هیچ واسطهای در کار نیست، میگوییم: «هذا ابیض» و «هذا اسود» این شئ، این مورد خاص سفید است و همین سیاه است، اینجا امکان اجتماع سواد و بیاض در این شئ خاص نیست، برای اینکه واسطهای نیز اینجا در کار وجود ندارد؛ ما نمیتوانیم دو صفت متضاد را بر یک شئ خاص و مصداق خاص حمل کنیم و بگوییم: این سیاه است و در همان زمان سفید است. زیرا معروض واحد است، معروض یک چیز بیشتر نیست و آن هم هذا الجسم است، نه عنوان کلی جسم، داریم بیاض را حمل میکنیم بر این جسم، سواد را حمل میکنیم بر این جسم و این جسم نمیتواند در آن واحد هم معروض بیاض باشد و هم معروض سواد. وقتی یک فرد و مصداق خاص را میخواهیم موضوع قرار دهیم، در آن واحد نمیتوانیم هم بیاض را بر آن حمل کنیم و هم سواد را.
اما در نماز در دار غصبی ما اشاره به یک فرد خاص و مصداق خاص نداریم، این مسلم است که نمیتواند اشاره به یک مصداق خاص داشته باشد، ما میگوییم: نماز در دار غصبی، این عمل مصداق نماز است، پس نماز مشتمل بر مصلحت است، نتیجه این میشود که این کار و عمل مشتمل بر مصلحت است. یک قیاس داریم به این نحو که این عمل نماز است و نماز مشتمل بر مصلحت است، نتیجه این است که این عمل مشتمل بر مصلحت است، در مورد غصب نیز همین قیاس را داریم این عمل غصب است، غصب مشتمل بر مفسده است، نتیجه این است که این عمل مشتمل بر مفسده است. درست است که موضوع در صغری «هذا العمل» است،(مثل آنچه که در مورد سواد و بیاض گفتیم که «هذا الجسم ابیض»، اینجا نیز میگوییم: «هذا العمل صلوة و الصلوة مشتمل علی المصلحه») ولی صغرای ما چیست؟ میگوییم: این عمل نماز است، این عمل غصب است، نماز بودن را حمل بر «هذا العمل» کردیم، غصب بودن را حمل بر «هذا العمل» کردیم، نگفتیم. این دارای مصلحت است، بلکه گفتیم این نماز است، این غصب است و غصب دارای مفسده است.
پس یک فرق مهمی بین نماز در دار غصبی با مسئله «هذا الجسم ابیض و اسود» وجود دارد. آنجا موضوع یک فرد و مصداق بود و سواد و بیاض مستقیما میخواست در آن واحد بر آن فرد حمل شود و این ممکن نبود، ولی اینجا ما مصلحت و مفسده داشتن را مستقیما بر این عمل حمل میکنیم یا بر عنوان کلی نماز، تنها چیزی که وجود دارد این است که ما میگوییم: «هذا العمل مصداق للصلوة» یا «هذا العمل مصداق للغصب» منتهی یک مقدمه کلی داریم که «الصلوة مشتملة علی المصلحه»، «الغصب مشتملة علی المفسده». اگر ذو مصلحه حمل بر این عمل میشود، مستقیم نیست، بلکه با واسطه یک عنوان است، اگر دارای مفسده بودن بر این عمل حمل میشود مستقیم نیست بلکه به واسطه این است که این عمل مصداقی از غصب محسوب میشود، یا این عمل مصداقی از نماز محسوب میشود و در جایی که اینچنین است مشکلی برای اجتماع مصلحت و مفسده نیست.
پس در واقع تا اینجا در پاسخ به دلیل چهارم یک مرحله و یک مطلب را گذراندیم و آن فرق بین مسئله سواد و بیاض و مسئله مصلحت و مفسده است، این خیلی مهم است، این فرق اساس پاسخ به دلیل چهارم را تشکیل میدهد. ما در دلیل دوم نیز به نوعی همین را گفتیم. یعنی آنجا گفتیم اصلا مسئله محبوبیت و مبغوضیت با مسئله سواد و بیاض فرق دارد، سواد و بیاض از امور واقعیه هستند و حب و بغض از صفات قائم به نفس و گفتیم چگونه این صفات قائم به نفس تعلق میگیرد به یک امر واقعی، گفتیم: حب با یک واسطه متعلق میشود به یک چیز خارج از ذات، متعلق میشود اما به واسطه صورتش، بغض نیز به چیزی خارج از ذات متعلق میشود اما به واسطه صورتش و لذا بر اساس فرق بین سواد و بیاض و حب و بغض گفتیم هیچ منعی از اینکه شئ واحد محبوب و مبغوض باشد نیست، زیرا در افق نفس صورتهایی از آن شئ به وجود میآید که کاملا از هم مستقل هستند، یعنی صورت نمازی از صورت غصبی کاملا جدا و مستقل است.
در پاسخ به دلیل چهارم نیز تاکید بر این است که بین ذو مصلحه و ذو مفسده بودن با مسئله سواد و بیاض فرق است اگر میگوییم: «هذا الجسم ابیض و اسود» این محال است، اجتماع دو عرض که متضادند، بر معروض واحد محال است، اما اگر بگوییم: «هذا ذو مصلحة و ذو مفسدة» این کأنه تحلیل میشود به دو قیاس جدا گانه، میگوییم: هذا صلوة و الصلوة مشتمل علی المصلحه، پس نتیجه میشود هذا ذو مصلحة، آن دومی میشود: هذا غصب و الغصب مشتملة علی المفسده، پس هذا ذو مفسدة. اینجا مصلحت و مفسده حمل می شود بر هذا، لکن این با واسطه است، مستقیما خود این را نمیگوییم مصلحت است، پس یک فرقی وجود دارد، حمل بر سواد و بیاض بر هذا بی واسطه است، اما حمل حسن و قبح بر هذا با واسطه است.
حال که این فرق روشن شد، اینجا چطور مسئله حل میشود و اجتماع پیش نمیآید؟ اینجا یک اشکال مهمی مطرح است، آن اشکال را اول باید جواب دهیم و بعد اصل پاسخ و نتیجه گیری معلوم میشود.
نظرات